MLOVEA سایتی برای عاشقان ایران زمین

دارای شعر .نامه. مطلب.جوک . گالری عکس .لینگستان سایت های ایرانی .مقاله .مطالب پند آموز

MLOVEA سایتی برای عاشقان ایران زمین

دارای شعر .نامه. مطلب.جوک . گالری عکس .لینگستان سایت های ایرانی .مقاله .مطالب پند آموز

دریچه چشم

 

دریچه چشمانم را بر روی هر چه دوست می دارم


لحظه لحظه می بندم


تا شاید آینده ام را در آن آسمان سپید نظاره کنم


اما ناگهان؛


پلکهای بسته ام با مرواریدهای سپید گشوده می شود


و


رویاهای سپیدم را ویران می کند

 

منتظرم بمونید

 

 

از حرف هایی که مدام با احساساتم بازی می کنند ...

 

از نگاههایی که دیگه هیچ حسی ازشون برداشت نمی شه...

 

از خنده هایی که شاید از گریه هم بدتر باشه..

 

و از بی احساسی که خیلی وقته وجودم رو پر کرده خسته شدم...!

 

شاید واسه یک تصمیم همیشه انقدر وقت لازم نباشه...

 

شاید زندگی انقدر ها هم ارزش نداشته باشه

 

که به خاطر رسیدن به هدفت همه چیز رو از دست بدی...

 

شاید دروغ هایی که به خودمون می گیم بهترین راه فرار از سوال های ذهنمونه...

 

شاید نباید دوست داشتنی هامون رو برای به دست آوردن یه دوست داشتنی از دست بدیم...!

 

و شاید همه چیز به اندازه گذشتن آسون نباشه...!!!

 

 

هنوزم درگیرم...

 

با همه شعارهایی که مدام توی ذهنم رژه می رن و بهم گوشزد می کنن دیگه وقت نیست...!

 

" و هنوز دیر نیست برای اینکه به مصلحت خدا معتقد باشیم و بدانیم آنچه بر ما پیش امده یا

 

  خواهد آمد به صلاح خود ماست و این را فقط خدا می داند و بس ..."

 

وقتی تا چند قدمی اش رفتم و فهمیدم  هنوز هیچی نفهمیدم ....

 

و وقتی فهمیدم تنها حلقه اتصال من تا خودش همراه شدن با هستی

 

یا یک توجه خالصانه است گیج شدم...

 

شاید همه این چیزها فقط به زمان بستگی داره 

 

 شاید هم به یک فرصت کوتاه برای یک بازگشت دوباره...

 

من هنوز اول راهم و اعنقاد دارم دست روی دست گذاشتن می تونه

 

 بدترین اتفاق زندگی یک آدم باشه...!

 

" و به یاد او باشید تا به یادتان باشد ... بقره /152 "

 

باید رفت  ...

 

شاید واسه فهمیدن ...شاید واسه درک چیزهایی که خیلی وقته ازشون دور شدم...

 

و حتی... شاید واسه بزرگ شدن...!

 

و واقعیت این است که من تسلیم شدم...

 

تسلیم نگاههای معصوم کودکی که داخل پاکت های کهنه اش رازی بود

 

برای رسیدن به مرادهای دل در روزهای گنگ و نامعلوم ...!!!

 

من راهی سفر می شوم و شاید نه ...در سفر گم می شوم...!!!

 

رفتن همیشه بی بازگشت نیست...

 

"حرف های ما هنوز ناتمام

 

تا نگاه می کنی وقت رفتن است

 

باز هم همان حکایت همیشگی

 

پیش از آن که باخبر شوی

 

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

 

ای دریغ و حسرت همیشگی

 

ناگهان چقدر زود دیر می شود..."

 

 

                                                            بر می گردم...!!!

 

تا تلاقی خطوط موازی به انتظارت خواهم نشست

 

 

از کجا آمده بودی

 این چنین آرام آرام

از کنار آخرین پنجره که از آن می گذشتم

خسته خسته راه رفته بودم

تنهایی ام در امتداد دستهایت بزرگتر خواهد شد

من اینجا

تا تلاقی تمام خطوط موازی

تا پر شدن صدای قلبم

به انتظارت خواهم ایستاد

 

قسم به تو ....

 

قسم به عشق ،به انتظار،به پنجره!

قسم به شب،به آسمان،به باران

قسم به تو، به عشق تو، به مهر تو!

هرگز به جاده تردید گام نخواهم گذاشت...

نگاهت را به من بسپار!

امانتی هایت را کنار رازقی های دلم،

در جنگل احساسم

و در کلبه عشق پنهان کردم...!

تو می دانی نگاهت به بهانه نفس کشیدن من است

به من بنگر!

هر بار که مهتاب را به من ترجیح می دهی

نمی دانی چه دردی می کشم!

تو سکوت می کنی و من

تا بی انتهای آوارگی گریه می کنم...

قسم به دل،به اشک،به ماتم

قسم به روز ،به آسمان،به مهتاب

سکوت من نشانه گلایه نیست

فقط کمی با دل من مدارا کن!

شبانه

مرا

  تو

  بی سببی

              نیستی .

به راستی

صلت کدام قصیده ای

                        ای غزل ؟

ستاره باران جواب کدام سلامی

                                     به آفتاب

از دریچه ی تاریک ؟

 

 

کلام از نگاه تو شکل می بندد .

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی !

 

پس پشت مردمکانت

فریاد کدام زندانی ست

                            که آزادی را

به لبان برآماسیده

                     گل سرخی پرتاب می کند ؟ _

ور نه

     این ستاره بازی

حاشا

     چیزی بدهکار آفتاب نیست .

 

 

نگاه از صدای تو ایمن می شود .

چه مومنانه نام مرا آواز می کنی !

 

ودلت

کبوتر آشتی ست ،

در خون تپیده

به بام تلخ .

 

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی !