اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری:
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم ، انگار کوه کن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم ، گشتم غریب تر اما:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم .
تشنه
حیرت زده ام ، تشنه یک جرعه جوابم
ای مردم دریا ،برسانید به آبم
آیا پس از این دشت رهی هست؟ دهی هست؟
یا این که به پیراهه دویده ست شتابم
من کوزه به دوش آمده ام چشمه به چشمه
شاید که تو راـ ای عطش گنگ ـ بیابم
آهی و نگاهی و ...ـ دریغا که خطا بود
یک عمر که با آینه ها بود خطابم
هر صبح حریصانه من و حسرت خفتن
هر شب من و اندوه که حیف است بخوابم
چون صاعقه هر بار که عشق آمد و گل کرد
یک شعله نوشتند ملایک به حسابم
می نوشم از این تلخ، اگر آتش، اگر آب
حیرت زده ام، تشنه یک جرعه جوابم
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید
آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید
گوشهگیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمهها بر ساز دل از دست بیدادم رسید
قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید
مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید
شب خرابم کرد اما چشمهای روشنت
باردیگر هم به داد ظلمتآبادم رسید
سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسیدم
هیچ کس داد من از فریاد جانفرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید
چه بینی، چیست این؟ یا کیست این میآید؟
چه بینی؟ آب یا آتش؟
پریزادی است آتشفام و آبی پیرهن شاید؟
فکنده زورق از گلبرگها بر جاری مهتاب؟ (جویبار آبی مهتاب)
و او را برده از افسون ساحر خواب؟
گلاندامیست، خوابش برده بر این سبزگون بستر
خورد گهوارهاش از کوهساران تا به دریا تاب؟
و شاید جلوهای بیدار از زیبایی خفتهست؟
و یا از خفته «زیبا» فکنده بستر رؤیا و گل بر بگر که سیماب؟
و شاید لاله پیکر اختری مرجانی است و ابر پیراهن
خرامان در مداری آبگون تا بیکران، تا ساحل نایاب؟
و شاید نیز تصویری است تر از یک گل آتش
که بیند خواب آب و خواب خاکستر
و اینک باد میلرزاند آن تصویر را در قاب؟
نه اما، هیچ از اینها نیست، اینها نیست...
پس آیا چیست این زیبای خوابش برده، کآبش میبرد با خویش
دلم گرفته است...میخاهم بگریم اما اشک به میهمانی چشمانم نمی آید ,
تنم خسته و روحم رنجور گشته و میخواهم از این همه ناراحتی بگریزم
اما پا هایم مرا یاری نمیکنند . مانند پرنده ایی در قفس زندانی گشته ام .
از این همه تکرار خسته شده ام , چقدر دلم میخواهد طعم واقعی زندگی را بچشم ,
چقدر دلم میخواهد مثل قدیم عاشق هم بودیم ,
چقدر دلم میخواهد مثل قدیم کلمه ی دوستت دارم را هر روز از زبانت بشنوم ,
ولی افسوس آن کلمه که مرا به زندگی امیدوار می کرد
هال به فرا موشی سپرده شد و جایش را تحقیر گرفت .
تو را من چشم در راهم
شباهنگام، که می گیرند در شاخ تلاجن، سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم
شباهنگام، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه! من از یادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم
زمانی که حافظ به ما داد هشدار دیندار ظاهرفریب
چرا هیچکس باور نکرد
زمانی که سعدی بگفتا :
به نزد من آن شبرو راهزن
به از فاسق پارسا پیرهن
چرا هیچکس باور نکرد؟
زمانی که ایرج به ما گفت از شیخان بترس
چرا هیچکس باور نکرد؟
زمانی که فردوسی پاکزاد حماسی سرا گفت:
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
چرا هیچکس باور نکرد؟