MLOVEA سایتی برای عاشقان ایران زمین

دارای شعر .نامه. مطلب.جوک . گالری عکس .لینگستان سایت های ایرانی .مقاله .مطالب پند آموز

MLOVEA سایتی برای عاشقان ایران زمین

دارای شعر .نامه. مطلب.جوک . گالری عکس .لینگستان سایت های ایرانی .مقاله .مطالب پند آموز

بخون ضرر نمی کنی...

 

 

 

 

زندگی بهتر:

 

هیچ فکر کرده اید که چه می شد اگر...

 

- خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بدهد چون دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم؟

 

- خدا فردا دیگر ما را هدایت نمیکردچون امروز اطاعتش نکردیم؟

 

 -امروز خدا با ما همراه نبود چون امروز نمی توانیم درکش کنیم؟  

 

- دیگر هرگز شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم چون وقتی که خدا باران فرستاده بود گله کردیم؟

 

- خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد چون ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم؟

 

- خدا فردا کتاب مقدسش را از ما می گرفت چون امروز فرصت نکردیم که آن را بخوانیم؟

 

- خدا در خانه اش را می بست چون ما در قلب های خود را بسته ایم؟

 

- امروز خدا به حرف هایمان گوش نمی داد چون دیروز به دستورهایش خوب عمل نکردیم؟

 

- خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت چون فراموشش کرده ایم؟

 

 بیاییم خود را به خدا نزدیکتر کنیم و بذر خدا شناسی را در قلب های خود بکاریم.  

 

 

 

سفر به آخرت ...

 

 

 

دلم می خواهد بر بال های باد نشینم و آن چه را که پروردگار جهان پدید آورده زیر پا گذارم تا مگر

 

روزی به پایان این دریای بی کران رسم و بدان سرزمین که خداوند سر حد جهان خلقتش قرار داده است ،

 

 فرود آیم. از هم اکنون در این سفر دور و دراز ، ستارگان را با درخشندگی جاودانی خود می بینم که

 

راه هزاران ساله را در دل افلاک می پیمایند تا به سر منزل غایی سفر خود برسند اما بدین حد اکتفا نمی کنم

 

 و هم چنان بالاتر می روم بدان جا می روم که دیگر ستارگان فلک را در آن راهی نیست.

 

دلیرانه پا در قلمرو بی پایان ظلمت و خاموشی می گذارم و به چابکی نور ، شتابان از آن می گذرم.

 

 ناگهان وارد دنیایی تازه می شوم که در آسمان آن ابرها در حرکت اند و در زمینش ،

 

 رودخانه ها به سوی دریاها جریان دارند.

 

 

 

 

در یک جاده ی خلوت ، راهگذری به من نزدیک میشود . می پرسد : ای مسافر بایست با چنین شتابان

 

 به کجا می روی؟

 

می گویم : دارم به سوی آخر دنیا سفر می کنم می خواهم بدان جا روم که خداوند آن را سر حد دنیای

 

 خلقت قرار داده است و دیگر در آن ذی حیاتی نفس نمی کشد. می گوید : اوه ، بایست.

 

 بیهوده رنج سفر را بر خویش هموار مکن مگر نمی دانی که داری به عالمی بی پایان و بی حد

 

و کران قدم می گذاری؟

 

ای فکر دور پرواز من ! بال های عقاب آسایت را از پرواز باز دار و تو ای کشتی تندرو خیال من !

 

 همین جا لنگر انداز. زیرا برای تو بیش از این اجازه ی سفر نیست.

 

 

دریا ...

 

آهی کشید غمزده ، پیری سپید موی

 

افکند صبحگاه ، در آیینه چون نگاه

 

در لابلای موی چو کافور خویش دید

 

یک تار مو سیاه !

 

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد.

 

در خاطرات تیره و تاریک خود دوید.

 

سی سال پیش ، نیز ، در آیینه دیده بود :

 

یک تار مو سپید!

 

در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش

 

دستی به موی خویش فرو برد و گفت : وای !

 

اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان

 

بگریست های های !

 

دریای خاطرات زمان گذشته بود

 

هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید،

 

در کام موج ، ضجه ی مرگ غریق را

 

از دور می شنید.

 

طوفان فرو نشست ولی دیدگان پیر

 

می رفت باز در دل دریا به جستجو

 

در آب های تیره ی اعماق خفته بود :

 

یک مشت آرزو...!

 

 

 

 

شب تنهایی خوب :

 

 

گوش کن ، دور ترین مرغ جهان می خواند.

 

شب سلیس است ، و یکدست ، و باز.

 

شمعدانی ها

 

و صدا دار ترین شاخه ی فصل ، ماه را می شنوند.

 

پلکان جلو ساختمان ،

 

در فانوس به دست

 

و در اسراف نسیم ،

 

گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های تو دا.

 

چشم تو زینت تاریکی نیست.

 

پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.

 

و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

 

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

 

و مزامیر شب اندام تو را ، مثل یک قطعه ی آواز به خود جذب کنند.

 

پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت :

 

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است.

 

 

خانه ی دوست کجاست...

 

 

خانه ی دوست کجاست؟

 

در فلق بود که پرسید سوار.

 

آسمان مکثی کرد.

 

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید.

 

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :

 

نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

 

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی ست.

 

میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر به در می آرد،

 

پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

 

دو قدم مانده به گل،

 

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

 

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.

 

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی :

 

کودکی می بینی

 

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارداز لا نه ی نور

 

و از او می پرسی

 

خانه ی دوست کجاست.