MLOVEA سایتی برای عاشقان ایران زمین

دارای شعر .نامه. مطلب.جوک . گالری عکس .لینگستان سایت های ایرانی .مقاله .مطالب پند آموز

MLOVEA سایتی برای عاشقان ایران زمین

دارای شعر .نامه. مطلب.جوک . گالری عکس .لینگستان سایت های ایرانی .مقاله .مطالب پند آموز

شبانه

مرا

  تو

  بی سببی

              نیستی .

به راستی

صلت کدام قصیده ای

                        ای غزل ؟

ستاره باران جواب کدام سلامی

                                     به آفتاب

از دریچه ی تاریک ؟

 

 

کلام از نگاه تو شکل می بندد .

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی !

 

پس پشت مردمکانت

فریاد کدام زندانی ست

                            که آزادی را

به لبان برآماسیده

                     گل سرخی پرتاب می کند ؟ _

ور نه

     این ستاره بازی

حاشا

     چیزی بدهکار آفتاب نیست .

 

 

نگاه از صدای تو ایمن می شود .

چه مومنانه نام مرا آواز می کنی !

 

ودلت

کبوتر آشتی ست ،

در خون تپیده

به بام تلخ .

 

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی !

دریا ...

 

آهی کشید غمزده ، پیری سپید موی

 

افکند صبحگاه ، در آیینه چون نگاه

 

در لابلای موی چو کافور خویش دید

 

یک تار مو سیاه !

 

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد.

 

در خاطرات تیره و تاریک خود دوید.

 

سی سال پیش ، نیز ، در آیینه دیده بود :

 

یک تار مو سپید!

 

در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش

 

دستی به موی خویش فرو برد و گفت : وای !

 

اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان

 

بگریست های های !

 

دریای خاطرات زمان گذشته بود

 

هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید،

 

در کام موج ، ضجه ی مرگ غریق را

 

از دور می شنید.

 

طوفان فرو نشست ولی دیدگان پیر

 

می رفت باز در دل دریا به جستجو

 

در آب های تیره ی اعماق خفته بود :

 

یک مشت آرزو...!

 

 

 

 

شب تنهایی خوب :

 

 

گوش کن ، دور ترین مرغ جهان می خواند.

 

شب سلیس است ، و یکدست ، و باز.

 

شمعدانی ها

 

و صدا دار ترین شاخه ی فصل ، ماه را می شنوند.

 

پلکان جلو ساختمان ،

 

در فانوس به دست

 

و در اسراف نسیم ،

 

گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های تو دا.

 

چشم تو زینت تاریکی نیست.

 

پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.

 

و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

 

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

 

و مزامیر شب اندام تو را ، مثل یک قطعه ی آواز به خود جذب کنند.

 

پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت :

 

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است.

 

 

خانه ی دوست کجاست...

 

 

خانه ی دوست کجاست؟

 

در فلق بود که پرسید سوار.

 

آسمان مکثی کرد.

 

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید.

 

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :

 

نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

 

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی ست.

 

میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر به در می آرد،

 

پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

 

دو قدم مانده به گل،

 

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

 

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.

 

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی :

 

کودکی می بینی

 

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارداز لا نه ی نور

 

و از او می پرسی

 

خانه ی دوست کجاست.

 

 

 

غروب

 
               

       

 من بودم و غروبی سرخ که نشان از تاریکی تلخی داشت

 به ذهنم فشار آوردم تا تو را به خاطر آورم

 ولی هر چه سعی کردم به ذهنم هم نیومدی

 همان لحظه که خورشید خانم داشت می رفت

 به خاطرم اومد که تو تمام هستی من بودی

  و لی نمیدانستم که به زیبا یهای دنیا نباید دل بست

 به تویی که زیبایی محض بودی

  آنروز غروب عشق من بود

 من فهمیدم که وعده گلرخان وفایی ندارد

  شکوه هایی که از تو داشتم به فراموشی سپردم

 و گفتم که باید او را زخاطر برد

 خورشید رفت و شب امد

  ولی من هنوز روز را ندیده ام

اگر هر غروب طلوعی دارد

  ولی این غروب طلوعی ندارد 

حالا دیگر من مانده ام و یک دنیا تاریکی

غروب عشق اگر غمگین بود

ولی برایم دوست داشتنی بود   

 

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

  ای بروی چشم من گسترده خویش

شایدم بخشیده از اندوه بیش

 

            همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم ز الودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من

اتشی در سایه مژگان من

       ای زگندمزارها سر شارتر

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

  ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها

               با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

ای دل تنگ من و این بار نو؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

         ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

    پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر کسی را تو نمی انگاشتم

             درد تاریکیست درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

   سر نهادن بر سینه دل سینه ها

 سینه الودن به چرک کینه ها

        در نوازش نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها

گمشدن در پهنه یازارها

              اه ای با جان من اویخته

ای مرا از گور من انگیخته

                  چون ستاره با دو بال زرنشان

امده از دور دست اسمان

       از تو تنهائیم خاموشی گرفت

پیکرم بوی هم اغوشی گرفت

جوی خشک سینه ام را اب تو

بستر رگهام راسیلاب تو

                       درجهانی اینچنین سرد و سیاه

با قدمهایت قدمهایم براه

          ای به زیر پوستم پنهان شده

                             همچو خون در پوستم جوشان شده

          گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هایم از هرم خواهش سوخته

اه ای بیگانه با پیراهنم

اشنای سبزه زاران تنم

           اه ای روشنان طلوع بی غروب

افتاب سرزمین های جنوب

اه اه ای سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر

          عشق دیگر نیست این این خبر گیست

چلچراغی در سکوت و تیر گیست

غشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

             این دگر من نیستم من نیستم

حیف از ان عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

خیره چشمانم به راه بوسه ات

         ای تشنج های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیراهنم

    اه میخواهم که بشکافم ز هم

شایدم یکدم بیالاید به غم

        اه میخواهم که بر خیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم هایهای

ای دل تنگ من و این دود عود؟

         در شبستان زخمه های چنگ و رود؟

          این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش و این ارزوها؟

ای نگاهت لای لائی سحر بار

گاهوار کودکان بیقرار

ای نفسهایت نسیم نمیخواب

شسته از من لرزه های اظطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیای من

       ای مرا با شور شعر امیخته

اینهمه اتش به شعرم ریخته

  چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به اتش سوختی