یک آسمان پرنده ، توی امام زاده اورمیه می گردند . من روی آخرین پله ی جهان می نشینم و به آنهایی نگاه می کنم که پله ها را یک به یک بالا می روند . همه ی نامه ها و نوشته ها را روی پاهایم می گذارم و مثل یک مادر برای کودکش ، برای کاغذ پاره هایم آخرین لالایی ام را می خوانم. تو شاید پشت یکی از پنجره ها ایستاده باشی ، یا روی یکی از پله ها نشسته باشی و به تفسیر آخرین نغمه گوش بدهی . شاید جهان برای یک لحظه سکوت کند تا صدای من را دریابد و بعد ... تقدیم به تنها کسم آیناز |