دستانت رابسویم آوردی
برق همیشگی درچشمانت بود
به راست وچپ می غلتید
رقص برگهای پاییزراتداعی می کرد
وآغوش زمین همواره گرم است
چه بگویم
آخراین دستانم نبودکه بی تاب شده بود
لبانم دلتنگی می کرد
دلواپس بود
وسایبان چشمانت راطلب می کرد
وتوتنها به دستانم امیدواربودی
دستانم خشکیده بود
چندگام مانده بود
وحال یک گام
گفتی
هیچگاه دستانم را برایت مهیانخواهم کرد
وبی هیچ درنگی رفتی
لبهایم خشکید