آهی کشید غمزده ، پیری سپید موی
افکند صبحگاه ، در آیینه چون نگاه
در لابلای موی چو کافور خویش دید
یک تار مو سیاه !
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد.
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید.
سی سال پیش ، نیز ، در آیینه دیده بود :
یک تار مو سپید!
در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش
دستی به موی خویش فرو برد و گفت : وای !
اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان
بگریست های های !
دریای خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید،
در کام موج ، ضجه ی مرگ غریق را
از دور می شنید.
طوفان فرو نشست ولی دیدگان پیر
می رفت باز در دل دریا به جستجو
در آب های تیره ی اعماق خفته بود :
یک مشت آرزو...!
گوش کن ، دور ترین مرغ جهان می خواند.
شب سلیس است ، و یکدست ، و باز.
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه ی فصل ، ماه را می شنوند.
پلکان جلو ساختمان ،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم ،
گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های تو دا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را ، مثل یک قطعه ی آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است.
خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید.
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :
نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی ست.
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر به در می آرد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی :
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارداز لا نه ی نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست کجاست.
تپش قلب
ای کاش آدمها صدای تپش قلبها رو می شنیدند درست مثل وقتی که دکتر گوشی تو گوشش می گذاره و میگه یک نفس عمیق
فکر می کنم اگر مردم این صداها رو می شنیدند می فهمیدند معنای دلتنگ شدن را و . . .
ولی مردم الان دوست ندارند چیزی بشنوند جز جرینگ جرینگ پول